شبیه شیشه بود...
نوشته شده توسط : امین

شبیه شیشه بود اما شکستن را نمی‌فهمید

تمام درد اینجا بود، او من را نمی‌فهمید

خودش با خنده‌هایی تلخ بند کفش من را بست

وگرنه پای من تردید رفتن را نمی‌فهمید

اگر تنها رفیقم هر کسی، غیر از صداقت بود

دلم اینقدر ارزش‌های دشمن را نمی‌فهمید

وجود شعر در دنیای ماشینی غنیمت بود

وگرنه هیچ مردی در جهان زن را نمی‌فهمید

سکوتم کوهی از حرف و نگاهم خیس ماندن بود

ولی او فرق شب با روز روشن را نمی‌فهمید

من او را خوب فهمیدم کمی عاقل‌تر از من بود

همیشه درد اینجا بود، او من را نمی‌فهمید





:: بازدید از این مطلب : 63
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 11 مرداد 1398 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: