یه زمانی یکی از تفریحاتم این بود که برم شهر کتاب و بین کتابها و دفترچهها و رنگها و کاغذها بگردم و حظ کنم و یه عالمه چیز میز بخرم اما الان چند وقتی میشه که پام رو تو شهر کتاب نمیگذارم و فقط میرم «علمی». تو شهر ما دو تا شهر کتاب داریم. یکی سمت شیرینیسراست که یکی از همکلاسیهای دوران دانشگاهم اونجا کار میکنه و نمیرم چون دختر خبرچینیه و همهش باید مواظب باشم کار دستم نده و یکی دیگه هم نزدیک سینما آزادیه. اینی که نزدیک سینما آزادیه زودتر از اون یکی باز شده بود و یه زمانی خیلی گل کرده بود و دکوراسیون قشنگی داشت و همه چیز مرتب و منظم بود. مردم هم خیلی ازش استقبال میکردند. ضمنن فروشندههای مؤدبی هم داشت که خیلی خوش برخورد بودند. چند هفته پیش رفته بودم وسایل کارم رو بخرم دیدم فضاش چنگی به دل نمیزنه. از همه بدتر فروشنده جدید بود که مثل چی دنبالم راه میافتاد و به خیال خودش میخواست مراقبم باشه تا دزدی نکنم!!! یعنی من موندم ده تا دوربین تو فروشگاه کار گذاشتین دیگه این رفتارها چه معنی داره؟ همه اینها به کنار یه خرده به سن و سال آدم هم دقت کنید دیگه! انگار یه پسربچه چهارده پونزده ساله اومده خرید! هیچ چی نخریدم و اومدم بیرون و دیگه هم حاضر نیستم تو اون جهنم پا بگذارم. بعدتر فهمیدم همه دوستانم از محیط اونجا گله دارند و اصلن از اونجا خرید نمیکنند. و به همین راحتی و با ندونم کاری فروشگاهی که گل سرسبد بود تبدیل به مکانی متروک شد...
:: بازدید از این مطلب : 158
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0