زندگی تازه من (5)
نوشته شده توسط : امین

حالا دیگر وقت اقدام است شال کلاه میکنم، محل کارم را ترک میکنم و به سوی دانشگاه میروم. در ابتدای در ورودی می ایستم و لحظه ای درنگ میکنم، بر میگردم ترس بر وجودم غلبه کرده  دوباره راهم را به سمت دانشگاه بر میگردانم  و مکثی میکنم، با چشم هایم تمام محوطه دانشگاه را می پایم اینجا روزی روزگاری در ابتدای 18 سالگییم تمام آرزوی من بوده است؟ شاید ....

بی درنگ وارد می شوم بی آنکه دانشجوهای محوطه ذره ای توجهم را جلب کنند سخت مشغول خود هستم، فکرها و آروزهای درونیم، چیزهایی که در من شکل میگیرد امید را حداقل برای ساعتی در من زنده میکند و باعث می شود که این راه را بی ترس طی کنم، روز موعود اکنون است با پرس و جو میروم وارد سالن میشوم حالا دیگر ترسی ندارم اشتیاق 18 سالگیم دوباره در من نمایان میشود و با قامتی ایستاده وارد اتاق آموزش می شوم و شروع به صحبت میکنم

سلام، من...... هستم و سر صحبت باز می شود ......در دلم میگویم" انداخت خیالت ز کجاها به کجایم..."

حالا دیگر ساعت 15 بعد از ظهر است و مراحل ثبت نام تمام شده است ، با تنی خسته به خانه بر میگردم و با خوشحالی تمام  موضوع را مطرح میکنم ، جملات مایوس کننده یکی پس از دیگری شروع می شود و  بی آنکه اثری در من داشته باشند عزم جزم شده ام را به خودم تبریک می گویم و طبق عادت به خوابی عمیق پناه می آورم...

ادامه دارد.....





:: بازدید از این مطلب : 137
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 9 مرداد 1398 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: