زندگی تازه من (6)
نوشته شده توسط : امین

زمان که میگذرد همه چیز عوض می شود

 

 

بوی عطری که تا دیروز عاشقش بودی دیگر حس نابی را در وجود تو زنده نمیکند...

آغوشی را که فکر میکردی پرمهرترین آغوش دنیاست دیگر حسی را به آن در وجودت نمیبابی...

محیط دانشگاه هر لحظه اش مرا به تامل عمیق فرو میبرد بی آنکه توجهی به آدمهای اطرافم داشته باشم....

چقدر بزرگ شده ام.....خیلی بزرگ شده ام.

فکر میکنم سختی های زندگی حداقل 10 سال مرا پخته تر ازسنم کرده است. به صحبت های آدمها که گوش میکنم به قول معروف "ف که میگویند تا فرحزاد می روم و برمیگردم"

شما جای من بودید قدران سختی های زندگی تان نمیشدید؟ قدران شکست ها؟قدران شب تا صبح نخوابیدن ها؟ یا قدران سپیده نزده مشغول کار شدن زمانی که باید لذت را تجربه میکردی.......

قدران" بی واکنشی به دنیای بیرون".  به نظرم اصلی ترین نشانه بزرگ شدنم همین باشد که یاد گرفتم لازم نیست به هر سخنی و هر کاری واکنشی نشان بدهم. یاد گرفتم آگاهانه در مقابل خیلی چیزها سکوت کنم و به عظمت معبودم بیاندیشم که در زمانبندی خارق العاده است.

چقدر دلم برای راز و نیاز کردن با او تنگ شده، خیلی وقت است که دیگر حرف نمیزنیم. فکر میکردم حرفی باهم نداریم او کار خودش را میکند و سختی ها را بر سر من آوار میکند من هم کار خودم را. تلاش برای مقابله با سختی ها

امروز تصمیم جدیدی گرفتم که دیگر با او مقابله نکنم او کارش را بکند و من هم " بله قربان" بگویم. کسی چه میداند؟ شاید هم راه درست همین باشد. تا کی مقابله؟ تا کی قوی بودن؟ میخواهم کمی ضعیف باشم. ضعیف باشم و بگویم هرچه پیش آید خوش آید. میخواهم کمی خود را به دست تقدیر بسپارم. به دست خودش. خوده خودششششش

مهربان خدای من971216

ادامه دارد....





:: بازدید از این مطلب : 141
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 9 مرداد 1398 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: