زهي اراده تو نايب قضا و قدر | ستاره امر ترا تابع و فلک منقاد |
تويي خلاصه آبا و امهات وجود | به سان تو خلفي مادر زمانه نزاد |
سپهر پير که تا بوده گشته گرد جهان | به هيچ عهد جواني چو تو ندارد ياد |
چو عقل، مايه دانش، چو درک ، منشاء يافت | چو جان ، عزيز وجود و چو روح، پاک نهاد |
سپهر مرتبه بکتاش بيگ ، اي که نجوم | دوند حکم ترا در عنان رخش چو باد |
نشان خاتم انگشت امر نافذ تو | به سان موم پذيرند آهن و فولاد |
بدارد افسر زرين شمع را محفوظ | نگاهباني حفظ تو از تصرف باد |
شوند جنبش و آرام جمع در يک جسم | تصالح ار طلبي در ميانه اضداد |
پر از ستاره شود از گهر سپهر نهم | ترا چو موج برآرد محيط طبع جواد |
کمال جود تو بالقوه ماند زانکه خداي | زمان زمان نکند عالم دگر ايجاد |
رسد به عرصه جاويد پاي رهرو عمر | بقاي جاه تواش گر کند تهيه زاد |
نمونه اي بود از اهل کفر و دعوت نوح | به قصد دشمن دين حمله تو روز جهاد |
زنند نوبت سلطاني تو بر سر چرخ | بلند پايه شود گر به قدر استعداد |
عدو به ششدر غم ماند زانکه اختر بخت | به مدعاي تو گردد چو کعبتين مراد |
ز آب ديده ظالم به دور معدلتت | چو برگ سبز شد از زنگ، خنجر بيداد |
غريب نيست ز نشو و نماي تربيتت | که نفس ناميه سر بر زند ز جيب جماد |
به سعي خلق تو گل ز آب خود بروياند | حديد تافته در جوف کوره حداد |
به هر کشش علم نور سر زند ز قلم | چو وصف راي منير ترا کنند سواد |
بسان ديده شود چشم صاد روشن ، اگر | دهد ضمير تواش مردمک به نقطه ضاد |
قضا که حجله طراز عرايس قدر است | به هيچ حجله نديده ست مثل تو داماد |
از آن مجال که از اقتضاي طالع سعد | به بخت نسبت پيوندت اتفاق افتاد |
درون حجله اقبال در دمي سد بار | عروس بخت کند خويش را مبارکباد |
ايا خجسته اثر داور همايون فر | که مي رسد ز تو فر هماي را امداد |
به قدر خانه جغدي در او خرابه نماند | هماي مرحمتت هر کجا که بال گشاد |
خرابه دل وحشي که گشت خانه بوم | اميد هست که از فر تو شود آباد |
هميشه تا نبود ناخوشي مثال خوشي | مدام چون دل ناشاد نيست خاطر شاد |
کسي که خوش نبود خاطرش به شادي تو | نصيبش از خوشي و شادي زمانه مباد |
| |