نفس بده که دلم بی بهانه می گیرد.
دلم زلحظه ی شادترانه می گیرد.
دل ودماغ ندارد پرنده ی طبعم
پرنده ای که دلش زاشیانه می گیرد
زناوک سرمز گان او دلم خون است
ببین چگونه دلم را نشانه می گیرد
نفس بده که تن خسته دست وپا بزند
بدان امیدکه درختم جوانه می گیرد
نفس بده که جوانی زسربگیرم باز
که پیرعاشق وخسته بهانه می گیرد
سردوزلف خودای ول بدست شانه مده
که گه دلم زسرزلف.گه زشانه می گیرد
چگونه سازتوان کرد قصه های (وهب)
که دل زدست زمین وزمانه می گیرد.
:: بازدید از این مطلب : 84
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0