سینوهه!
نوشته شده توسط : امین

زمانی که احساس تنهایی میکردم منتظر یک دست بودم. دستی که اهلی باشه و اهلی کنه. سعی کردم دستهای زیادی رو بگیرم و گرفتم اما هیچ کدوم نه اهلی بود و نه اهلی کرد. تصمیم گرفتم به خدا پناه ببرم چون تنها کسی بود که میگفتن دستش هم اهلیه و هم اهلی میکنه(شاید بهتره بگم برای خاموش کردن آتش تنهایی درونم انتخاب دیگه ای جز خدا نداشتم).....با قدرت و انرژی مثبتی که یاد خدا بهم داد عین ماده شیری که پشت گردن بچشو میگره و به جایی که باید میرسونش خودمو جمع و جور کردم و با هر سختی ای که بود خودمو به جاهایی که باید رسوندم و اجازه ندادم افسردگیم و حس کشنده تنهایی و بی مهری به من غلبه کنه.....دچار مشکلات جسمی شدم. کم توانی، خستگی های افراطی، ضعف و بی حالی....همه جور چکابی انجام دادم اما همه دکترها مثل گروه سرود یک صدا گفتن که جسمم سالمه و تمام مشکلات ناشی از مشکلات روحی و استرسه...باز بی تفاوت به مشکلات دست و پا گیرم و تشخیص بی فایده دکترها به مسیرم ادامه دادم هر چند کندتر شده بودم اما بازم ادامه دادم. تنها چیزی که بهم قدرت داد یاد خدا بود. درسته خدا رو زیاد یاد میکردم اما دعا و ثناهام هیچوقت قبول نمیشد انگار خدا صدامو نمیشنید. اما چکاری از دستم برمیومد تنها پیدای پنهانی که حداقل از اطرافیانم بیشتر منو درک میکرد داشتم خدا بود! در تمام طول سختی ها و تنهایی هایی که کشیدم متاسفانه خودمو وعده دادم به شاهزاده ای سوار بر اسب سپید که ظاهرا قرار بود بیاد و منجی تمام مشکلاتم باشه که از خدا هم قرار بود مهربونتر باشه! با این تفکر و تخیل احمقانه خودمو آروم میکردم یا بهتره بگم خودمو بی رحمانه گول زدم. وقتی این امید سفیهانه رو به خودم دادم فراموش کرده بودم که در تمام این سالها شاهزاده قوی و محکم زندگیم خودم بودم زیر سایه توکل به خدا! فراموش کرده بودم که برای تمام نداشته هام خودم به تنهایی همه کس بودم....اما خیلی دیر به قدرت خودم پی بردم. زمانی فهمیدم نا خواسته یا بهتره بگم نا آگاهانه به خودم و شخصیتم لطمه های زیادی زدم. انگار ۱۶ سال ریاضت برای فهمیدن این مهم کافی نبود. انگار حتما باید سیلی روزگار منو از این خیال احمقانه بیدار میکرد.

سوالی که مدام تو ذهنم پرسه میزنه اینه که آیا تموم شد و در آخر باز هم من به خودم و خدای خودم ختم شدم؟! یعنی با خودم و خدای خودم به دنیا اومدم و با خودم و خدای خودم از دنیا خواهم رفت؟! آیا به دنیا اومدم برای بهتر شدن حال اطرافیانم؟! پس من چی؟ خدایا تو جواب بده پس من چی؟! 

خدایا تو خوب میدونی که من لطفهای تو رو تو زندگیم فراموش نمیکنم. خدایا خوب یادمه که جاهایی دستمو گرفتی که اگه آدما بدونن چنین معجزه حضوری تو زندگیم داشتی هوش از سرشون میپره....من بابت تمام محبتات، بابت تمام معجزه هایی که تو زندگیم داشتی، جاهایی که هوامو داشتی و پشتم دراومدی ازت ممنونم....

اما خدا آیا من فقط باید محدود به تو بشم و نباید آرام جانی جز تو در این دنیا داشته باشم؟ آیا باید در دنیای خودم غریب باشم؟ آیا این قراره تمام زندگیم باشه؟

خدایا آدمهای زیادی اطراف من پرسه میزنن و ابراز محبت میکنن ولی این آدما مدتهاست اعتماد منو نسبت به خودشون صلب کردن! و نمیتونم دست دوستیشونو بپذیرم چون میدونم این دوستی صرفا دوستی خاله خرسه است.

خدایا حس میکنم بدهکاری دنیا به من فقط قراره از جانب تو پرداخت بشه....





:: بازدید از این مطلب : 98
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 11 مرداد 1398 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: