چشمانت ،چشمم را بست
چشم دلم تو را دید
به چشمان تو خندید
ماه به ناز تو تابید
شبم را روشن کرد
آهی که کشید دلم آن شب
سوخت همه جانم را
چشم دلم هرکجا باشی
به دنبال توست
چشمانت خاطرات یک ظهر تابستان کنار حوض مینیاتوری خانه ای بزرگ را به خاطرم آورد
نشسته بودی لب حوض و با دستانت خواب حوض را پراندی
آب زلالتر نبود از چشمانت
شالی که بر سر داشتی مروارید افشان بود اما نسیم آن را با خود برد
گیسوانت را دادی به دست باد
بوی عطرش هستیم را بر باد داد
:: بازدید از این مطلب : 104
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0