اتاق عمل
نوشته شده توسط : امین

ساعت نزدیک به یک ظهربود که کارهای بستری شدنم تموم شد و فرستادنم داخل بخش .پرستار لباس استریل جراحی بهم داد و گفت برو بپوش و آماده شو تا نوبتت بشه ببریمت اتاق عمل در ادامه با لحن محکمی پرسید چیزی که نخوردی؟ گفتم نه از صبح ناشتا هستم . 

لباس مزخرف پشت باز و تنم کردم و به زور موهامو توی کلاه جا دادم و رفتم داخل اتاق یه خانم تقریبا چاقی با چشمهای نگران و پراز استرس بهم زل زد بی هیچ کلامی رفتم صندلی پهلویی اش نشستم و گفتم نگران چی هستی؟ گفت از عمل می ترسم گفتم ترس برای چی ؟ بیهوشت میکنن نه درد حس می کنی نه چیزی می بینی . باز زل زد بهم و دستاشو بهم مالید و گفت خدا به داد همه مریضابرسه گفتم آمین 

پرسید تو نمی ترسی گفتم نه یه جانی و یه روز از خدا گرفتیم و یه روز هم پسش باید بدیمم. توی دلم گفتم ما که گند زدیم به این جان و درهمه حال ازردیمش و بی هنر و چشم بسته فقط تاختیم و رمقشو گرفتیم بی هیچ چشم اندازی و دستآوردی !نگهش داریم بیش ازین که چه بشود؟ 

با تعجب باز زل زد  به چشام و لباش در حالیکه می لرزید گفت دیشب اصلا نخوابیدم . دیدم بیفایده است روحیه دادن امکان پذیر نیست . 

پرستار اومد و اسم هردومونو صداکرد و گفت بیایین بریم اتاق عمل .دلم براش سوخت انگار داشتن میبردنش پای چوبه دار می لرزید و لباشو میجویید داخل آسانسور یهم نگاهی کرد لبخندی زدم و گفتم آیه الکرسی بخون آروم میشی پوزخندی زد فکر کنم از حفظ نبود .... 

خوابیدم روی تخت دکتر بیهوشی گفت بیهوش یا بی حسی کدوم؟ گفتم هیچکدوم صدای خنده دکتر جراحم اتاقو پرکرد گفت آفرین از جوابت خوشم اومد دکتر بیهوشی که ترش کرده بود مستقیم نگام کرد که پس یعنی که چی؟ رومو برگردوندم و چشامو بستم و گفتم خدا بگیر که اومدم ولم نکنیا ...





:: بازدید از این مطلب : 99
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 11 مرداد 1398 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: