ارزش قناعت
نوشته شده توسط : امین

ارزش قناعت

آورده اندكه مردي بود بسيار درويش و بينوا در همسايگي او مرد توانگري خانه داشت. آن درويش از يمن مجاورت آن توانگر دايم مدارش به رفاه مي گذشت و آن توانگر دايم عسل و روغن به خانه او مي فرستاد و آن مرد درويش او صفاتی حميده داشت و پيوسته حب الهي در مزرعه دل مي كاشت و آن توانگربر او اعتقادي كامل داشت و مايحتاج او را بر ذمه همت خود واجب دانسته همه چيز به خانه او مي فرستاد. 

تا روزي چند آن درويش سبویي از عسل و رواغن پركرده بود .روزي برسبو نگريسته آن را پرديد .طمع او به حركت آمده با خود فكر كرد و گفت: 

سبوي عسل و روغن جمع كرده را مي فروشم و سرمايه خود مي كنم تا من نيز مثل همسايه توانگر شوم .پس هر چه خواجه براي او مي فرستاد، ذخيره مي كرد .روزي پيش همسايه توانگر رفته و گفت: 

اي خواجه! اراده سوداگري دارم .تا من نيز مثل تو بازرگان شوم .

خواجه بخنديد و گفت: اي برادر! آنچه حق تعالي به تو داده به آن قناعت كن و زياده طلبي بگذار كه از نظر من اين سمع خام تو خيال فاسد است .چون ترا فرزندي نيست و طمع تو به حركت آمده. آنچه به تو مي دادم بعد از اين به ديگري خواهم داد كه كار تو از دو حال بيرون نيست. يا اين كه مرد مسرفي هستي و مسرف برادر شيطان است .يا اين كه حرص و طمع ترا برين داشته .چون تو شكر نعمت الهي به جانياوردي و زياده روي كردي .برو كه در چشم من خوار شدي .

پس آن مردطماع دلگیر شده به خانه رفت و با خود در جنگ شد كه چرا اين سخن را با خواجه گفتم و آن مقرري از خود بريدم .

پس آن سبوي عسل را كه جمع كرده بود، به نظر درآورده با خود تصوركرد كه اين عسل را به ده درهم مي فروشم و به آن پنج گوسفند مي خرم .از شش ماه هركدام براي من دو بچه مي زايند.در سال بيست راس مي شود. بعد از پنج سال گله خواهد شد .مران نفع كلي از آن عايد مي شود .آن گاه بعضي از آن هارا مي فروشم و خانه و اسباب مي خرم .پس آن موقع زن صاحب جمالي ازخاندان عصمت و جلال مي گيرم و آن زن باجهيزيه و سامان به خانه من آيد و من با او به عيش و عشرت مشغول خواهم شد.پس آن زن پسري براي من خواهد زایيد وچون آن پسربزرگ شود مرا تربيت او لازم است تا او را ادب بياموزم .چون ازطفوليت به ايام شباب رسيد و چون سرو ناز قد بالا كشد و از حكم من سركشي كند و فرمان مرا نبرد مرا تاديب او واجب است. به همين چوبي كه در دست دارم ادبش كنم .اوچنان در بحرفكر غوطه ور و در درياي طمع شناور شده بود كه پسر  ب ادب را درحضورخود مجسم كرده آن چوبي كه در دست داشت از سر قهر بالابرد و از روي خشم فرودآمد كه چنين ادبش كنم. قضا را به سبوی عسل و روغن كه در بالاي سر او در طاقچه بود،خورد و بشكست و روغن و عسل بر سر و روي او فروريخت و تمام جامه و رخت او با عسل آلوده شد .

 

(؟)





:: بازدید از این مطلب : 112
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 11 مرداد 1398 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: