عقاب
نوشته شده توسط : امین

--------------------------------------------------

آدم را باید از کارهایش شناخت نه از سخنانش-----رمان مردی به نام اوه

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------

انسانیت دین خاصی است و در دنیا پیروان کمی دارد. گاندی

-------------------------------------------------------------

سعدی بر او درود

آن شنیدستی که در اقصای غور

بار سالاری بیفتاد از ستور

گفت چشم تنگ دنیا دوست را

یاقناعت پر کند یا خاک گور

----------------------------------------------------------

یادتان باشد روزی باید به کارهایی  که انجام داده ایم جواب دهیم!؟

---------------------------------------------------------------------------

حل نمونه سوال کلیه دروس ریاضی متوسطه اول و دوم------ریاضی عمومی 1و2 -معادلات دیفرانسیل-ریاضی مهندسی کلیه رشته های دانشگاهی----ترچمه مقاله و متون و کتب  ریاضی تایپ با  فارسی تک----عضویت در گروه درسی ریاضی پیام رسان ها

جهت ارتباط

 

 www.babakmath2016@google.com

 

www.babakmath2016@yahoo.com

-------------------------------------------------

شاید با تفنگ بتوان دنیا را گرفت اما قلبها را هرگز ولی با کتاب می توان دنیا  قلبها را فتح  کرد.

-------------------------------------------------------------------------------------------------


گشت غمناك دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ايام شباب

ديد كش دور به انجام رسيد
آفتابش به لب بام رسيد

بايد از هستي دل بر گيرد
ره سوي كشور ديگر گيرد

خواست تا چاره ي نا چار كند
دارويي جويد و در كار كند

صبحگاهي ز پي چاره ي كار
گشت برباد سبك سير سوار

گله كاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه ا ز وحشت پر و لوله گشت

وان شبان ، بيم زده ، دل نگران
شد پي بره ي نوزاد دوان

كبك ، در دامن خار ي آويخت
مار پيچيد و به سوراخ گريخت

آهو استاد و نگه كرد و رميد
دشت را خط غباري بكشيد
ليك صياد سر ديگر داشت
صيد را فارغ و آزاد گذاشت

چاره ي مرگ ، نه كاريست حقير
زنده را دل نشود از جان سیر

صيد هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز كه صياد نبود

آشيان داشت بر آن دامن دشت
زاغكي زشت و بد اندام و پلشت

سنگ ها از كف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده

سا ل ها زيسته افزون ز شمار
شكم آكنده ز گند و مردار

بر سر شاخ ورا ديد عقاب
ز آسمان سوي زمين شد به شتاب

گفت كه : ‹‹ اي ديده ز ما بس بيداد
با تو امروز مرا كار افتاد

مشكلي دارم اگر بگشايي
بكنم آن چه تو مي فرمايي ››

گفت : ‹‹ ما بنده ي در گاه توييم
تا كه هستيم هوا خواه تو ييم

بنده آماده بود ، فرمان چيست ؟
جان به راه تو سپارم ، جان چيست ؟

دل ، چو در خدمت تو شاد كنم
ننگم آيد كه ز جان ياد كنم ››

اين همه گفت ولي با دل خويش
گفت و گويي دگر آورد به پيش

كاين ستمكار قوي پنجه ، كنون
از نياز است چنين زار و زبون

ليك ناگه چو غضبناك شود
زو حساب من و جان پاك شود

دوستي را چو نباشد بنياد
حزم را بايد از دست نداد

در دل خويش چو اين راي گزيد
پر زد و دور تـرك جـاي گزيــد

زار و افسـرده چنين گفت عقاب
كه :‹‹ مرا عمر ، حبابي است بر آب

راست است اين كه مرا تيز پر است
ليـك پرواز زمان تيز تر اسـت

من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ايام از من بگذشت

گر چه از عمر ،‌دل سيري نيست
مرگ مي آيد و تدبيري نيست

من و اين شه پر و اين شوكت و جاه
عمرم از چيست بدين حد كوتاه؟

تو بدين قامت و بال ناساز
به چه فن يافته اي عمر دراز ؟

پدرم نيز به تو دست نيافت
تا به منزلگه جاويد شتافت

ليك هنگام دم باز پسين
چون تو بر شاخ شدي جايگزين

از سر حسرت بامن فرمود
كاين همان زاغ پليد است كه بود

عمر من نيز به يغما رفته است
يك گل از صد گل تو نشكفته است

چيست سرمايه ي اين عمر دراز ؟
رازي اين جاست،تو بگشا اين راز››
زاغ گفت : ‹‹ ار تو در اين تدبيري
عهد كن تا سخنم بپذيري

عمرتان گر كه پذيرد كم و كاست
دگري را چه گنه ؟ كاين ز شماست

ز آسمان هيچ نياييد فرود
آخر از اين همه پرواز چه سود ؟

پدر من كه پس از سيصد و ان
كان اندرز بد و دانش و پند

بارها گفت كه برچرخ اثير
بادها راست فراوان تاثير

بادها كز زبر خاك و زند
تن و جان را نرسانند گزند

هر چه ا ز خاك ، شوي بالاتر
باد را بيش گزندست و ضرر

تا بدانجا كه بر اوج افلاك
آيت مرگ بود ، پيك هلاك

ما از آن ، سال بسي يافته ايم
كز بلندي ،‌رخ برتافته ايم

زاغ را ميل كند دل به نشيب
عمر بسيارش ار گشته نصيب

ديگر اين خاصيت مردار است
عمر مردار خوران بسيار است

گند و مردار بهين درمان ست
چاره ي رنج تو زان آسان ست

خيز و زين بيش ،‌ره چرخ مپوي
طعمه ي خويش بر افلاك مجوي

ناودان ، جايگهي سخت نكوست
به از آن كنج حياط و لب جوست

من كه صد نكته ي نيكو دانم
راه هر برزن و هر كو دانم

خانه ، اندر پس باغي دارم
وندر آن گوشه سراغي دارم

خوان گسترده الواني هست
خوردني هاي فراواني هست ››
آن چه ز آن زاغ چنين داد سراغ
گندزاري بود اندر پس باغ

بوي بد ، رفته ا زآن ، تا ره دور
معدن پشه ، مقام زنبور

نفرتش گشته بلاي دل و جان
سوزش و كوري دو ديده از آن

آن دو همراه رسيدند از راه
زاغ بر سفره ي خود كرد نگاه

گفت : ‹‹ خواني كه چنين الوان ست
لايق محضر اين مهمان ست

مي كنم شكر كه درويش نيم
خجل از ما حضر خويش نيم ››

گفت و بشنود و بخورد از آن گند
تا بياموزد از او مهمان پند
عمر در اوج فلك بر ده به سر
دم زده در نفس باد سحر

ابر را ديده به زير پر خويش
حيوان را همه فرمانبر خويش

بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلك طاق ظفر

سينه ي كبك و تذرو و تيهو
تازه و گرم شده طعمه ي او

اينك افتاده بر اين لاشه و گند
بايد از زاغ بياموزد پند

بوي گندش دل و جان تافته بود
حال بيماري دق يافته بود

دلش از نفرت و بيزاري ، ريش
گيج شد ، بست دمي ديده ي خويش

يادش آمد كه بر آن اوج سپهر
هست پيروزي و زيبايي و مهر

فر و آزادي و فتح و ظفرست
نفس خرم باد سحرست

ديده بگشود به هر سو نگريست
ديد گردش اثري زين ها نيست

آن چه بود از همه سو خواري بود
وحشت و نفرب و بيزاري بود

بال بر هم زد و بر جست ا زجا
گفت : كه ‹‹ اي يار ببخشاي مرا

سال ها باش و بدين عيش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز

من نيم در خور اين مهماني
گند و مردار تو را ارزاني

گر در اوج فلكم بايد مرد
عمر در گند به سر نتوان برد ››
شهپر شاه هوا ، اوج گرفت
زاغ را ديده بر او مانده شگفت

سوي بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلك ، همسر شد

لحظهيي چند بر اين لوح كبود
نقطه يي بود و سپس هيچ نبود

رهایت من نخواهم کرد

 

 

برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست می دارم
تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو می گوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را، آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیزا، من خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی . یا خدایی، میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را.  بجو مارا،  تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم،  آهسته میگویم، خدایی، عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم. تویی والاترین مهمان دنیایم.
که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت
وقتی تو را من آفریدم، بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی، ببینم من تورا از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟  رها کن آن خدای دور
آن نامهربان معبود، آن مخلوق خود را.
این منم پروردگار مهربانت. خالقت. اینک صدایم کن مرابا قطره اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو، جزمن کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان، رهایت من نخواهم کرد

سهراب سپهری




:: بازدید از این مطلب : 108
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 11 مرداد 1398 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: