گاه مات و گه خموش۰۰۰
نوشته شده توسط : امین

          گاه مات و گه خموش


دست، بگذارم بدست و گاه مات و گه خموش
گاه جوشی می شوم از درد می آیم به جوش

گاه باخود میکنم جنگ وجدال وکش مکش
گاه بار مانده را  از پیش می گیرم به دوش

گاه با دردی که دارم می نشینم گفتگو
درد، رامم می شود از نیش وی اوفتم زجوش

گاه عاصی می شوم چیزی نمی فهمم ز درد
گاه درخوابم گهی از درد می ایم به هوش

گاه عقل آید به یاری صبر یادم می دهد
دعوت صحبت نماید، تا کند ما را خموش

 یا به دردم، یا به جوشم، یا خموش و یاخراب
یا به  صحرا می زنم، یا در سَرا افتم بگوش

عاقبت می ترسم از حالی که دارم رو شود
آنچه دارم  رفته باشد طَرف  بازار فروش

گاه رامش می کنم، می دارمش از های وهو
گاه طوقیان میکند! چون رود می آید خروش 

گاه از تن می درم پیراهنم را ازغضب
گاه می گویم بیا ای مرد دیوانه بپوش

این شده کار من دیوانه دائم روز و شب
پر شودجامم به زهر و دل بگوید هی بنوش!!!!


 ؛؛رضاعلی بهرامی رشید( صدف

 





:: بازدید از این مطلب : 101
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 11 مرداد 1398 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: